دنیای دیوانه ی دیوانه....

گم شدن در گم شدن دین من است...نیستی در هست آیین من است....:)

 دعوت شدم اردو.....:'(

 

 

 

نمیخام:'(:'(:'(

نوشته شده در شنبه 20 دی 1393برچسب:,ساعت 14:16 توسط زینب| |

 با یه چاقو توی کتفم

میگذرونم زندگی رو

من دارم ادامه میدم خودم به خاطر تو.....

این لوکوموتیو کهنه از تو ریلش زده بیرون

شده بی آر تی تو خط

تو و خونه و خیابون......

وقتی همه چی گذشته

اهمیتی نداره

کی واست کلاه میبافه

کی کلاتو ور میداره....

تو خیالم مه نشسته برفکی میشن تصاویر

مث فیلمای قدیمی مثلا تو سایه روشن

آدمای بد قصه با یه خنجر منو کشتن......

بیخیال این حوادث راضیم به تو به رویا

به یه فنجون قهوه ی داغ

پشت میز کار فردا

به یه آهنگ قدیمی که با سوت خوب میزدم من....

:-""""""""

راضیم به این که با هم فیلمای خوبیو دیدیم

کتابای خوب خوندیم

موزیکای خوب شنیدیم

خودمو ادامه میدم تو کیوسک نبش رویا

با یه چاقو توی کتفم....

راضیم به تو به رویا......

راضیم به تو به رویا...............

راضیم به تو به رویاااااااااااااااااااااااااااااا(لطفا با داد خونده شه)

 

 

 

+

 

 

من دارم شکل مردنم میشم....تو ترافیک زخم های تنم......

 

 

+

 

فردا امتحان عربی داریم.....

ساعت یکه نصفه شبه.

و من چیزی بلد نیستم.

و اهمیتی نداره.

.....نداره؟!

فلا که نداره

شاید بعدا برام مهم شد.

به من چه

به روشنک گفتم فردا میرم خونشون بعد مدرسه که باهام برای امتحان حسابان شنبه کار کنه....

زنگ زدم به خانم عابدی....

بعد یه عالمه خواهش

گف "باشه به سرور زنگ بزن بگو خانم عابدی کار داشت گف برنامه افتاد برا بعدازظهر......و راضیش کن که برنامه بعدازظهر باشه...."

زنگ زدم سرور.....

نتونستم دروغ بگم.....:-بغض....:-حالا دیگه رسما گریه.......

بهش گفتم برا امتحان حسابان میخام برم خونه ی دوستم.....

لطفا قبول کنه.....

و بعد از یه سری غر.....

قبول نکرد....

زنگ زدم خانم عابدی گفتم نمیشه صب با سرور بریم و من بعدازظهر خودم غلتک بزنم؟

گفت نه

گفت به سرور گفتی خانم عابدی مشکل داشت؟

گفتم نه.....

گفتم نتونستم بگم.....

................................................................:'(

......من که میدونم چی میشه....

فردا میرم سر تمرین بعد در حالی که دارم میمیرم از خستگی میگیرم میخوابم تا 7

بعد بیدار میشم و نمیتونم درس بخونم چون رسما نصف کلاسای حسابانو تو اردو بودم.

آه خدایا

خدایا

خدایا

خدایا

خدایا

من دارم شکل مردنم میشم تو ترافیک زخم های تنم.....

 

آه....

توی جنگل فقط یه قانونه....هر کی بی رحمه زنده میمونه.....:'(

+

 

:-سردرد از گریه ی زیاد....

+

 

بانو....کجایی....:'(

 

نوشته شده در چهار شنبه 17 دی 1393برچسب:,ساعت 1:28 توسط زینب| |

"....توی جنگل دووم آوردم اونجوری که دلم میخواس مردم

توی جنگل فقط یه قانونه هر کی بی رحمه زنده میمونه....."

 

.....ولی اینجا که جنگل نیست.....آه.....:(

نوشته شده در شنبه 6 دی 1393برچسب:,ساعت 20:33 توسط زینب| |

 ....موهامو میبافم جدیدا....:-راضی

+
....مرحله دوم اردوی تیم ملی دعوت شدم.....
خیلی سخته....خیلی دلتنگی حس سختیه......خیلی.....  نمیدونم چیکارش کنم
ولی بازم خداروشکر....
+
تو این هیروویری دارم میرم تهران واسه عروسی دخترخالم..... \:D/ <:-P
اصلنم مهم نیس که شنبه امتحان ترم هندسه دارم!!!!!! :-"
+
.... :-نگران....
دیدی یه وقتایی انقد یه خبر بده که نمیخوای به کسی که باید بدونه بگی؟!الان از اون موقع هاس....چیکار کنم....
 
نوشته شده در چهار شنبه 3 دی 1393برچسب:,ساعت 21:28 توسط زینب| |

قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت