دنیای دیوانه ی دیوانه....

گم شدن در گم شدن دین من است...نیستی در هست آیین من است....:)

مگه تو چن تا خدا داری؟

مگه خدات برات چی کم گذاشته؟

مگه غیر از خدات کسیو داری؟

مگه غیر از خدات کی میتونه درکت کنه؟

مگه خدات بزرگترین نیست؟

مگه خدات مهربون ترین نیست؟

مگه خدات عاشقت نیست؟

مگه خدات همیشه هواتو نداشته؟

مگه خدات نازترین نیست؟

مگه خدات آروم ترین نیست؟

....پس حواست بهش باشه...خدات گنا داره.اگه تو نباشی پیشش،تنهاس....:( :)

اینایی که گفتم یادت نره....:*

 

 

 

+

با تشکر خیلی زیاد از مهدیه:)

نوشته شده در چهار شنبه 29 مرداد 1393برچسب:,ساعت 21:17 توسط زینب| |

 

Got that summertime, summertime sadness

 

Kiss me hard before you go

 

Summertime sadness

 

I just wanted you to know

 

That baby, you the best

 

I got that summertime, summertime sadness

نوشته شده در سه شنبه 28 مرداد 1393برچسب:,ساعت 13:9 توسط زینب| |

چقد زندگی سخته

چقد همه چی داغونه

چقد آدما بدن(مخصوصا خودم)

و چقد من خسته شدم.....

نوشته شده در سه شنبه 28 مرداد 1393برچسب:,ساعت 12:19 توسط زینب| |

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

:ادامه مطلب:
نوشته شده در دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:,ساعت 21:43 توسط زینب| |

الهه!

پاشو بیا ببین چه اوضاعی راه انداختی اینجا! =))))))))

پاشو بلند شو از رو اون تخت کوفتی!

کلک!خیلی بهت خوش میگذره همش میخوابی نه؟!! ;-)

عاغا!بیا مارم ببر!

اینجا نمیذارن بخوابم!

هی میگن پاشو بیا ظرف بشور!:))))))

خب بهم فشار میاد دیگه!

تو اونجا داری همش میخابی!خب خر!نمیگی من پوسیدم اینجا؟!!!:)))))))))

اصنم باهات قهرم!

بهله!

;;)

باید بیای منت کشی!

در هر صورت!نیستی ببینی بچه ها چه حالین از نبودنت!:)))))))

فک کن!همه داغون!بعد اونوخ من این وسط: :)))))))))))))))))))

نه اصن من میخام بدونم

تو توی خیابون چ قلتی میکردی؟!!

اصن تو برا چی باید بری تو خیابون؟!!؟

اصن این چ وضشه؟!؟!

خب منم خجالت میکشم بین این همه آدم افسرده ی داغون خوب باشم!یکم به فکر منم باش دیگه!بعد عمری من خوبم!:))))))))))))))))))

وای!یکی بیاد منو شفا بده!:))))))))))))))

:-از اون خنده های داغون که دهنم کل صورتمو میپوشونه و چشمام کوچیک میشن و دندونای آسیام هم دیده میشن! :دی

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 26 مرداد 1393برچسب:,ساعت 15:41 توسط زینب| |

دوستت دارم....

.....:'(

.....و....

دوریت برام سخته....

...و آرزومه که.....

یه روز برسه که مطمئن شم...

میتونم تا ابد پیشت باشم.....

.....

خدایا....

هر چی تو بخوای....

.....

....اما این شب تار.....عاقبتش سپیده.....:)

+

 

یکی از بهترین فیلمای زندگیمو امشب دیدم....

"فرشته ها با هم می آیند"

 

 

 

نوشته شده در شنبه 25 مرداد 1393برچسب:,ساعت 1:5 توسط زینب| |

عاغا اصن پست 2 تا قبل رو نادیده بگیرید!

من کلا تو خونم نیست یه مدت کنار بکشم!!!!

 

با تشکر ویژه از مهدیه:)

نوشته شده در جمعه 24 مرداد 1393برچسب:,ساعت 13:39 توسط زینب| |

خدایا

الهه خوب شه.

میدونم خوبش میکنی.

بهت ایمان دارم و همین کافیه.

 

با احترام....

زینب

نوشته شده در جمعه 24 مرداد 1393برچسب:,ساعت 13:35 توسط زینب| |

میخوام یه مدت از همه ی همه ی همه دور باشم.....

تا حالا هر وقت همچین تصمیمی گرفتم،توش شکست خوردم.....

....کلا از آدمای اطرافم(و آدمایی که تا الان شناختم)کسی نیست که بفهمه چی شدم.

گم شدم.

یه چند روزه خیلیا رو اذیت کردم....

و فک نکنم این،من باشم....

شایدم خودمم....

نمیدونم....

کاش میشد آدم یه وقتایی مسئولیت کاراشو فقط و فقط خودش تحمل کنه.

کاش میشد یه وقتایی بمیرم.

کاش میشد حتی یه وقتایی مست کنم که یادم بره کی شدم....

هه

وقتی بزرگ شدم دوس دارم برا یه بارم که شده مست کنم ببینم چی میشه!!!!

بگذریم

داشتم میگفتم.

کاش ساعت برنارد رو داشتم....

و کاش...

خودکشی گناه نبود....

....از کجا معلوم آیندم از این بدتر نشه.....

آه....

خدایا....چقد دورم!

انقد دورم ازت که دیده نمیشی!

چقد خسته ام!

....هه

ساعتا خوابن....

ولی...

کیه که بفهمه!:)

 

 

 

!!!  WHAT   THE   SHOTGUN   LIFE

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 23 مرداد 1393برچسب:,ساعت 13:38 توسط زینب| |

اه

من دیوونه توی این دنیای عاقلا چیکار میکنم؟

اه

اه

اه

خسته شدم

نمیتونم تحمل کنم

اوضاع افتضاحه

:'( :'(

....خـــــــســـــــــتـــــــــــهـــــــــ 

شــــــــــــــدمــــــــــــــــــــــــ

خونواده ریده.:|

خیلی عذر میخوام

ولی کلمه از این بهتر برای توصیف این جمع مسخره پیا نکردم.

نوشته شده در چهار شنبه 22 مرداد 1393برچسب:,ساعت 22:50 توسط زینب| |

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

:ادامه مطلب:
نوشته شده در چهار شنبه 22 مرداد 1393برچسب:,ساعت 12:4 توسط زینب| |

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

:ادامه مطلب:
نوشته شده در سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:,ساعت 10:57 توسط زینب| |

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

:ادامه مطلب:
نوشته شده در جمعه 17 مرداد 1393برچسب:,ساعت 20:43 توسط زینب| |


:ادامه مطلب:
نوشته شده در جمعه 17 مرداد 1393برچسب:,ساعت 20:22 توسط زینب| |

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

:ادامه مطلب:
نوشته شده در پنج شنبه 16 مرداد 1393برچسب:,ساعت 21:5 توسط زینب| |

میخواهی چشم و ذهنت را

مکدّر نکنی...

در پس آفتاب بدو....

در سایه!

نوشته شده در چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:,ساعت 22:51 توسط زینب| |

خوش دارم،هوشیار باشم

نه به بانگی بیگانه.

خدارا می ستایم،که جهان را آفرید

به احمقانه ترین شکل ممکن.

از این روست که،خود

راهم را

به کج ترین شکل ممکن می روم

آن فرزانه ترین می آغازدش

دیوانه،پایانش میدهد.....:)

نوشته شده در چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:,ساعت 22:31 توسط زینب| |

بابام امسال رئیس کنگره ی دندانپزشکی ایران شده...

ینی رسما بابام بیشتر از من درس میخونه...!

خیلی ضایس اصن!

هی من هرچی میگم بابا خسته شدی بیا بیرون استراحت کن!هیچی دیگه یه چشم غره ای بهم رفت که دهنمو بستم:دی

+

بالاخره مربی شدم!یسسسسسسسسسسسسسس!

امروز رفتم شاگرد شیش ساله ام رو دیدم.اسمش شایانه! :>

هیچی دیگه 100000تومن برا ده جلسه میگیرم!:-پولدار خرپول!

 +

چرا نمیشه با دوچرخه توی آبمیوه فروشی رفت؟!مسخرس اصن!وقتی حتی پرنده هم تو آبمیوه فروشی پر نمیزنه:||||||||||

+

یه بستنی قهوه کاله گرفتم که هیچ کلمه ای نمیتونه خوشمزگیشو توصیف کنه....در این حد!

+

مرسی خدا:*

نوشته شده در چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:,ساعت 22:15 توسط زینب| |

...حوصله ی این همه ناراحتی برای چیزای مختلف رو ندارم!

چه زخم روزمره ای!!!

نوشته شده در یک شنبه 12 مرداد 1393برچسب:,ساعت 18:27 توسط زینب| |

....خوب نیستم...

اصلن خوب نیستم....

احساس میکنم هیشکی نمیفهممه منو....

احساس میکنم حتی بهترین دوستامم وقتی میگن "آره میفهمم".....تظاره....

خداروشکر که این وبلاگو ساختم....

واقعا باید بنویسم!

وقتی دوستم بهم میگه میخوام تنها باشم یه مدت.....

واقعا سخته برام....

هیچی نمیگم....

هیچی نمیگم...

چون فقط....میخوام خوب باشه.....

راستش....

آه....

میشه یه ذره گریه کنم؟

یکم گریه میخام!

....

زینب....

بعضی وقتا حسود میشی....

بُکُش این حسادتو....

این حسادت مسخره رو......

...دارم خیلی مطیعانه با دوستام حرف میزنم.....

زیادی مطیعانه....

راستش فک کنم اگه غیر از این باشه....

اوضاع بدتر میشه...

الان فقط....

هیچی خوب نیست.....

غیر از وجود خدا.

نوشته شده در یک شنبه 12 مرداد 1393برچسب:,ساعت 17:36 توسط زینب| |

تا اون روزی که خورشید دیگه نتابه

تا اون لحظه تا اون روز

تا اون شب که ماه دیگه نبینه عکسشو رو تن رود 

تا اون شب تا اون روز

میمونم در انتظار تو

تا اون شب تا اون روز

میخونم من به یاد تو

 تا اون روزی که ابر دیگه نباره

اون بهار اون زمستون

تا اون شب که ماه و ستاره

بیوفتن از طاق آسمون

تا اون روزی که موج ها گم کنن راه رسیدن به ساحل

تا اون لحظه که دریا بگذره از پل رنگین کمون

تا اون شب تا اون روز

میمونم در انتظار تو

تا اون شب تا اون روز 

میخونم من به یاد تو....

 

 

 

دانلود:

www.iranseda.ir/fullganjine/?g=1058570

 

نوشته شده در یک شنبه 12 مرداد 1393برچسب:,ساعت 14:16 توسط زینب| |

....کلا درون من هیچ انگیزه ای برای بهترین بودن نیست....

شایدم هست....

آره...احتملا هست و من خاموشش کردم...

شایدم خاموشش نکردم!

نمیدونم

توی اولین مسابقه ی دوچرخه سواری استان فقط و فقط و فقط برای مربیم رکاب زدم...و برای اون اول شدم...چون اصلن دلم نمیخواست مربیم ناراحت باشه....

....راستش این دفعه فرق داره...

برای استعداد یابی(همین سه شنبه) که میرم تهران،میخوام اول شم....واقعا دوس دارم اول شم.....نمیدونم چرا....ولی....این دفه با بقیه ی مسابقه هام فرق داره....

چقد خوبه که آدم بخاد اول باشه!حس جالب و جدیدیه برام!

.....

هه یاد سیروان افتادم که میگه....:

نمیتونم این حسو پنهون کنم از مردم چون از تو لبریزم....

و یاد یکی از دوستام.....:)

یه روز از این فاصله هامون تنها یه خاطره میمونه آینده سهم منو توئه اینو این فاصله میدونه....;)

 

نوشته شده در شنبه 11 مرداد 1393برچسب:,ساعت 1:4 توسط زینب| |

....میدونی....

....اختلاف سنی بابام با من خیلی زیاده.....

واسه همین یه جورایی حق داره که درکم نمیکنه....

مثلا بابام فاطمه(خواهر بزرگم) رو کامل درک میکنه....

سارا(خواهر دومم) رو 70 درصد درک میکنه....

سمانه(خواهر سومم)رو 40 درصد درک میکنه....

و منو....

راستش تا حالا ندیدم درکم کرده باشه!

...و خب یه ذره برام درآوره....

... و یکی هست....

که یه جورایی برام مث بابای دومه...

با اون و زنش(که دوستمه) خیلی جاها میریم....

مثلا میریم پاتوق من!(یه آبمیوه ای(!) نزدیک خونمونه....خیلی خوبه اصن!)

در مورد خیلی چیزا درکم میکنه...

و راستش کلا دوس دارم که اون بابای دومم باشه....:)

....

خدایا....

دوس ندارم وقتی بچه دار شدم...بچه ام حتی برای یک لحظه با خودش فک کنه که....کاش یه مامان بابای دومی هم داشتم...!

خدایا....

مواظب رفتارم باش!جون زینب!:d

نوشته شده در جمعه 10 مرداد 1393برچسب:,ساعت 17:10 توسط زینب| |

...بعد از سالها(حدودا 4 سال) دوباره یه وبلاگ ساختم....

بعضی وقتا....هیچکس نیست به حرفات گوش بده.....

به جز خدا البته!

خب....

حرف زدن با خدا هم یه سری سختیایی داره!

مثلا این که خدا عین آدما با آدم حرف نمیزنه!و حرفایی که خدا به من میزنه،انقد سخته که نمیفهمم!

اصن یه وضی! :د

بیخیال اصن!

کلا حرفم اینه که

یه وبلاگ ساختم تا حرفامو توش بزنم...

یا حرفای آدمایی که ارزش به یاد موندن رو دارن....

...

همین.:)

نوشته شده در پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:,ساعت 21:24 توسط زینب| |

قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت